ســســك
آشيانه سسك در آلونک ارابه بود. زماني
که والدین آن سسک پرواز کرده ورفته بودند. انها میحوا ستند دانه و خوراک برای
بچه های .توی آشیانه پیدا کنند، و
آنها پرندحای کوچک خودرا کاملاً تنحا گذأشتند
.بعد از مدتی پدر سسك بخانه برگشت
”!این جا چه چیشن آمد،” او پرسید، “کی شما را اذیت کدد شما وحشت زده هستید“
اوه بابا،” آنها جواب دادند، “بتازگي یک لولوی بزرگ آمد. او خیلی خشن
و وحشتناک بود. او باچشمهای بزرگش خیره به آشیانه“ مانگاه کرد. او مارا “اوه
بابا،” آنها جواب دادند، “بتازگي یک لولوی بزرگ آمد. او خیلی خشن و وحشتناک
بود. او باچشمهای ”.بزرگش خیره به آشیانه مانگاه کرد. او مارا خیلی ترساند”
”اوه!” اوکفت، “او کجا رفت؟“
”.آبها کفتند، “او بآن طرف رفت“
”.صبر کن!” سسك گفت، “من دنبال او خواهم رفت. نگران نباشید بچه های کوچکم.
من او را خواهم گرفت“
.بعد آز او پرواز کرد و دنبال لولو رفت
وقتی که از خم جاده گذشت یک شیر بزرگ دشت در آنجا راه میرنت. ولی آن
پرنده نترسید. پرید به پشت شیر و شیر را با حشونت ”دعوا کرد. “تو چرا آمدی به
آشیانه من و بچه های من رانز ساندی؟
.شیر هیچ توجه باد نکرد و براه رفتن خوادامه داد
روی این اصل پرنده کوچک خیلی سخت نز آن شیر را مورد پرخاش قرار داد.
“ تو هیج هقی نداری که آنچا باشی ـ این را ازمن بشنو ـ اگر برگردی ایجا آن وقت
تو خواهی دید که چه بلاتی بسرت خاهد آمد - من واقعاً نمی خواهم آن کار را بکنم
-” او گفت و بعد ”.یکی پاهایش را بلند کرد، “اما من با پاهای خودم پشتت را پآسانی
میشکنم
.بعد از آن پرواز کرده به بآشینه برگشت
”.خب بچه های من،” اوگفت، “من بآن طرف یک درس خوب دادم. او هرگز باینجا
برنخواهد گشت“